تمام فانوسهایم را بر چلّههای بیکسی آویختهام؛ به یاد شبی تاریک و بی فانوس خورشید، که ماه را به خاک میسپرد.
تمام شمعهایم را به اشکریزان خاطره تنهایی شبی آوردهام که یلدای اندوه بود بیسپیده.
از تمام گنبدهای مزیّن جهان، از تمام بناهای باشکوه دنیا، با بغضی که زیر باران اشک، خیس خیس شده، به هزار لهجه پرسیدهام.
از همه نشانهداران، نشانه گوهر بینشانم را پرسیدهام.
زیارتگاه مادر خورشید، چشمه مهتاب، آبگیر آسمان کجاست؟
گنبد و گلدسته مادر مهربان من کجاست؟
انگار در این جستوجوی بیپایان، افسوس و اشک، تقدیر من است!
میروم به دشت شقایقهای پرپر تا با گلبرگهای سوخته، برای بینشانی مادرم، اشک بریزم.
میروم در بوستان یاسهای نیلی تا با نفس باد، مویهکنان، مرثیه رنجهایش را بخوانم.
میروم تا ناکجاآباد عشقهای آسمانی تا با گیسوان پریشان فرشتگان، برای آن عشق الهی مویه کنم و از همه بپرسم: «مزار مادر کجاست»؟